دو پلاک و مقداری استخوان ... و بعد؟

ارسال در ایثار و شهادت

sarmaghaleدو پلاك و مقداري استخوان را بعد از 30 و 26 سال – اندكي كمتر يا بيشتر – از زير خاك ها كشف كردند و نسبت هاي فاميلي آنها با آزمايشات دقيق دي ان اي را يافتند و آوردند خميني شهر. و بعد مراسمات مختلف و وداع و ... و بعد تشييع جنازه و حضور گسترده مردم و و خاكسپاري.

 

خوب! كه چه بشود؟ كه ما جمع بشويم و اشكي بريزيم و خانواده هايشان بشوند خانواده شهيد و بچه بسيجي ها هم چفيه بيندازند و به سبك رزمندگان نوحه سرايي كنند و جمعيتي بيايند و ... و حداكثر اينكه يادمان بيايد كه جواناني شهيد شدند براي اين كشور...

و بعد؟ از كناز همان مزار شهداي درب سيد و مصطفويه، جنازه ها را كه زير خاك دفن كرديم، هر كدام راهمان را "كج" كنيم به همان مسيري كه قصدش را داشتيم. آن يكي برود بازار درب مغازه و اين يكي برود خريد و ديگري برود سر درس و ديگري دنبال تفريح و آن يكي باغ و ...

همين؟!

روز پنجشنبه وقتي جنازه هاي شهيدان را حركت دادند، جدا از خيل عظيم جمعيت – كه قابل توجه هم بود – آدم هاي مختلفي را مي ديدي كه هر كدام دنيايي از عقايد و افكار و رفتار بودند. حزب اللهي و بسيجي دوآتشه، اصولگرا، اصلاح طلب، مخالف، هيئتي، قمه زن، ضد قمه زن، جوانان خوش پوش، دختران و بدحجاب و خوش حجاب و ... يك هيئت محلي سنتي هم علامت چند ده تيغه اصلي اش و گروه طبل زنانش را كه جز در مراسم اهلبيت (ع) به كار نمي گيرد، آورده بود و سنگ تمام گذاشت. اينجا ديگر از خط كشي هاي مرسوم سياسي و اجتماعي و عقيدتي خبري نبود. تشييع جنازه ها از درب "سپاه" سابق و خيابان "كهندژ" آغاز شد و در خيابان "شريعتي" ادامه يافت و به ميدان "امام" رسيد و در گلزار "شهدا" خاتمه يافت. و من در اين انديشه بودم كه اين همه آدم را كدام انگيزه كشانده است به خيابان.

به يكديگر چيزي نگفتيم، نگريستيم و گريستيم اما در وجود همه ما وجودي دروني از خستگي ها مي ناليد. و گلايه از اين خستگي ها بود كه از خانه كشانده بودمان بيرون. خسته از خستگي ها، از آرامش نداشتن ها، از دويدن ها و نرسيدن ها، از اين همه تجملات و تعارفات و تبذيرها، از ناراستي ها، از بي صداقتي ها، از اسراف ها، از جدال ها و جدل ها، از .... و آمده بوديم كه بدون نمايش دادن، بدون شعار سر دادن، بدون مصادره كردن، و به دور از اين همه خط كشي ها، در دل زمزمه كنيم حرف آخرمان را. و حرف آخر را سيد مرتضاي آويني زده است. او كه نريشن هاي برنامه روايت فتح را در كنار مناجات هاي شبانه اش مي نوشت و چنين زمزمه كرد: حرم عشق كربلاست و چگونه در بند خاك بماند آنكه پرواز آموخته‌ است و راه كربلا می‌شناسد، و چگونه از جان نگذرد آن كس كه می‌داند جان بهای دیدار است... در عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود... هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند... ای شهید! ای آنكه بر كرانه‌ی ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای! دستی برآر و ما قبرستان ‌نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون كش...

و اكبر عسكري و محمدمهدي عموچي هم پس از دهها سال آمده بودند تا تلنگري بزنند. پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند...