میم مثل مادر

ارسال در ایثار و شهادت

وقتی برای نشریه ای می نویسی حتما به مناسبت روز مادر به نظرت می رسد بروی سراغ مادران نمونه اما واقعا سخت است از میان این همه مادر نمونه یکی را انتخاب کردن. شاید یک در هزار باشند مادرانی که نشود اسمشان را مادر گذاشت، هزاری که اسیر هزار دام این دنیا شده باشی مادری ات خیلی نمی تواند جایی برود حالا کاری اصلا نداریم این را می خواهم بگویم که یک وقت هایی یک اتفاقاتی می افتد که از تردید در می آیی و شک نمی کنی که آنچه انتخاب کرده ای بی شک بهترین اگر نباشد از بهترین هاست.

بازگشت مبارک شهیدان فاطمی به شهرمان از آن اتفاق هاست که از دو به شکی درت می آورد. شک نمی کنی که مادر شهیدی که بعد از 30 سال فرزندش به آغوشش بازگشته بهترین است و می روی سراغش. مادری را هم معرفی می کنند که سال هاست دارد دارد جوان رعنایش را تر و خشک می کند بدون اینکه خمی به ابرویش بیاورد سال هاست همه لذت های معنوی و مادی زندگی برایش فقط در کنار فرزندش معنا پیدا می کند، آن هم فرزندی که 9 سال است یک کلمه حرف نزده اما این به آن معنا نیست که مادر صدای پسرش یادش رفته باشد یا اگر گل پسرش سال هاست مقابل چشمانش نخرامیده برایش آرزوهای قشنگ قشنگ نداشته باشد.

گفت و گویی کوتاه با مادر شهید محمد مهدی عموچی؛

داغش روی جگرم بود و چکه چکه می چکید...

سلام که می دهی و با لبخند، جواب می شنوی، آرام می گیری. دست می اندازد گردنت و صورتت را می بوسد و پیشانی اش را می بوسی... چقدر امن است آغوش این مادر... و تو پناه می گیری و کنارش می نشینی تا از مادری اش بگوید. از اینکه چگونه جمع می شود عاطفه و مهر مادری با رضایت به رفتن فرزند در آغوش مرگ... و در نهایت سی سال انتظار.

می گویم: چشمتان روشن. انتظارتان به پایان رسید، لب باز می کند و می گوید: "محمد مهدی، یک گلی بود که خدا به ما داد و امانتش را به خودش برگرداندیم." و من چقدر عجول و کم طاقت! نشسته ام تا در سی دقیقه، برایم از سی سال صبوری بگوید. و او چه با شوق، سخن می گوید. این را از لرزش صدایش می توان فهمید. و چه سخت است برای منِ فرزند، باور این کلام مادرانه که: "هر وقت می گفت: می خواهم بروم، فقط می گفتم برو به امید خدا. حرف امام نباید زمین می ماند و محمد مهدی بیست ساله من، رفت تا باعث سرفرازی ام باشد."

یک قطره اشک، گوشه چشم مادر محمد مهدی، کز کرده است و حتما دلش می خواهد زودتر بدود و صورتش را ببوسد. منِ جوان، سکوت می کنم و او از نوجوان ده یازده ساله ای می گوید که اتاق مادر را جارو می زده و بعد به مدرسه می رفته است. از نوجوانی که همیشه دیر به کلاس می رسیده، چون صدای زنگ خدا را زودتر از صدای زنگ مدرسه می شنیده و علیرغم اخطار مسوولین مدرسه، تا نمازش را به جماعت نمی خوانده، پای درس معلم، نمی نشسته است. از پشتکار و ایمان و شوخ طبعی جوانش می گوید و من در ذهن دنیایی ام چرتکه می اندازم که چند سال بیشتر زندگی کرده و چند سال، عقب تر مانده ام از یک جوان بیست ساله! از سال 61 و عملیات فتح المبین می گوید و هشت سال دیگ سمنو و چشم انتظاری... ده سال که می شود، دیگر می داند که امانتش به صاحبش رسیده است، اما...

سی سال چشم به در و گوش به صدای زنگ خانه. می گوید: "هر کس زنگ می زد، دلم می لرزید و می گفتم: بچه ام برگشته. به خدا سپرده بودمش اما همیشه چشم انتظارش بودم. یاد کلام رهبرم می افتم: "چقدر سخته یه خانواده ای مفقودالاثر داشته باشه. خیلی سخته. اون خانواده ای که نمی دونند جوانشون زنده است یا نه، هر لحظه ای برای آنها مثل شب عملیاته. دائم در حال نگرانی اند. آیا زنده است؟ آیا شهید شده؟ آیا زنده خواهد بود؟ آیا او را خواهند دید؟" وقتی می گویم از انتظار، خسته نشدید؟ به خدا شکایت هم کردید؟ نگفتید چرا بچه من؟ می گوید: "مگه می شه پدر و مادر، چشم انتظار بچه شون نباشند؟ چشم انتظارش بودم، اما این گل، یه امانت بود. قبلا خیلی بی تابش بودم، اما به کسی شکایت نمی کردم. بی تابی ام توی دل خودم بود، اما حالا خوشحالم. قبلا تاب نشستن کنار یادبودش را نداشتم اما حالا دلم می خواد ساعت ها کنار مزارش بنشینم و براش حرف بزنم." می پرسم: مادر یعنی چه؟ و او می گوید: "مادر یعنی عشق. یعنی جان و رگ و ریشه ای که می لرزد برای پاره تن." می گویم: "و مادر محمد مهدی عموچی؟" جواب می دهد: "داغش روی جگرم بود و چکه چکه می چکید، اما راضی ام به رضای خدا."

گفتگو با مادری که پسرش 9 سال است به کما رفته؛

خدا را شکر سلامتم و می توانم دور پسرم بچرخم 

که گفته است دلم، باز در هوای تو نیست؟

مگر تمام وجودم، فقط برای تو نیست؟

چرا همیشه صدا می زنی مرا مادر؟

مگر تپیدنِ قلبم، همان صدای تو نیست؟

ترانه ها همه زیباست مادرم، اما

ترانه ای به قشنگیِ لای لایِ تو نیست...

امسال، نهمین سالی است که از خنده ها و گریه ها و شیطنت های سعید پیمانی، خبری نیست. صدیقه خانم حتما دلش لک می زند برای اینکه سعید، یک بار دیگر، مادر صدایش بزند و جلوی رویِ مادر راه برود و او هم قربان قد و بالای پسرش برود.

نمی دانم من چندمین نفری هستم که صدیقه خانم، ماجرای سعید و 9 سال خوابش را برایش تعریف می کند. نمی دانم خسته شده است از ورق زدنِ این کابوس و پانزده سال فداکاری و صبوری یا نه؟ نمی دانم چون مادر نیستم و نمی فهمم خدا از کدامین عصاره هستی، مادر را خلق کرده که صدیقه خانم، هنوز بعد از پانزده سال تیماری فرزند و مثل پروانه دورش گردیدن، باز هم تاب یک لحظه دوری از سعیدش را ندارد و مثل همان روزها که تازه متولد شده بود، تر و خشکش می کند و برایش لای لای هم حتما می خواند...

نه سال از خوابِ سعید می گذرد و او حتما در این 9 سال که آرام روی تختی از ابر و ارزن و بالش هایی از الیاف، خوابیده است، دیگر سر درد ندارد.

صدیقه خانم کنار سعید می نشیند و صدایش می زند. چشمهای سعید باز است. مادر، دست روی صورت پسرش می کشد، نوازشش می کند، با او حرف می زند و آرام می گوید: "ببین مهمون اومده پسرم. سلام کن. بگو خوش اومدیدن." و سعید فقط نگاه می کند. و من نمی فهمم سعید چقدر حضور غریبه ما را حس می کند.

به سعید نگاه می کنم و گوشه اتاق می نشینم تا صدیقه خانم، تقویم پانزده سال از زندگی شان را برایم ورق بزند که علاوه بر نقش مادری، پرستار تنها بیمارش هم بوده است.

پانزده سال می شود که زندگی، آن روی خوشش را به سعید نشان نداده است. بچه مدرسه ای بوده که سردردهای شدید، امانش را می برد. و خانواده هر روز را در این بیمارستان و مطب آن پزشک، می گذرانند. هر کسی چیزی می گوید. "سینوزیته. شاید از اعصاب باشه. میگرنه و..." اما مسکن ها هم جوابگوی سردردهای یک پسربچه نیست تا اینکه خانم دکتری تشخیص تومور می دهد. و از بدِ روزگار، او هم تشخیص درستی نداده است. روزها برای سعید و خانواده اش، سخت می گذرند و بالاخره پزشکان می فهمند که یکی از رگ های مغز سعید، ورم کرده و لخته خونی ایجاد شده است. با دارو و برق، لخته را خشک می کنند، اما چیزی نمی گذرد که بر اثر خشکاندن لخته، رگ مغز تنگ شده و آب آن، تخلیه نمی شود و سعید به مرور، بینایی اش را نیز از دست می دهد. باز هم این پدر و مادر هستند که به هر دری می زنند. از دارو و درمان گرفته تا نذر و نیاز و دعا. یک سال طول می کشد و بینایی سعید برمی گردد و دوباره مثل همسن و سال هایش به مدرسه می رود. اما انگار قرار نیست این پسر بچه به زندگی ای مثل بقیه دوستانش ادامه دهد. و تاریخ خواب 9ساله، برایش ورق می خورد. وقتی پدر و مادر فکر می کنند دیگر روزهای سلامتی و راحتی فرزندشان رسیده است و او را حتما با سلام و صلوات، راهی مدرسه کرده اند، یکباره حال سعید بد می شود و تشنج می کند. به پدر و مادرش اطلاع می دهند و سعید را به بیمارستان می رسانند. سعید دو ماه در بیمارستان، به خواب عمیقی فرو می رود و بعد از دو ماه، او را که هنوز خواب است، به خانه می آوردند. چند سال سپری می شود تا سعید به مرور و با تلاش های شبانه روزی پدر و مادر، کمی سرش را تکان می دهد، چشم هایش را می بندد و باز می کند و دست و پاهایش را جمع می کند و هنوز هم با سرنگ، آب و غذایش می دهند. اما مادر به بهبودی اش امید دارد و امسال اولین سالی است که بعد از نه سال می خواهد فقط برای چند روز به سفر حج برود و سعید را به بقیه خانواده بسپارد. ترک سعید برای همین چند روز هم برایش سخت است. می گوید: این چند سال، هر چقدر اصرار کردند، نتوانستم پسرم را بگذارم و به سفر بروم. می گوید: "نگهداری از سعید برای من زیارت است." فقط یک شب به امامزاده مومد حسن رفته و برای شفای پسر کوچکش دخیل بسته است. حالا هم که می خواهد به زیارت خانه خدا مشرف بشود، با وسواس و دقت خاصی، برای تنها دخترش، مو به مو طریق و راه و رسم پرستاری از برادر را گفته و می رود تا شفای ته تغاری 25ساله اش را از خدا بخواهد. می پرسم: بین بچه هایتان فرق هم می گذارید؟ جواب می دهد: "همه بچه ها برای مادر، عزیز هستند، اما سعید بیشتر به من نیاز دارد."

وقتی می گویم از مادر بگویید و خستگیِ این چند سال؛ می گوید: "مادر یعنی فداکاری. صبر. گذشت. در کار خدا، نباید چرا گفت. خدا را شکر که سلامتم و می توانم دور پسرم بچرخم. محبت و عاطفه مادری هم راه دوری نمی رود."