آهان! شهر عطااله اشرفی اصفهانی
حتی به دشمن من هم حق بی احترامی ندارید
توی سینه بعضی از آدم های دور و بر ما گنج هایی پنهان است، گنج هایی که باید کلید طلایی اش را جستجو کرد و به آن راه یافت و از آن بی نصیب نماند. نگاهبان یکی از این گنج های پربها کریم رضایی است؛ مرد پنجاه و چند ساله ای که کوله باری از خاطرات گفتنی و شنیدنی از ایام پربار جوانی با خودش آورده. هزار حرف نگفته، توی سینه این دریا دلیست که روزهای زیادی از جوانیش را در خدمت بزرگ مرد تاریخ؛ خمینی کبیر بوده است. اگرچه این همشهریِ جانباز یادگارهای بسیاری هم از سال های جنگ و ستیز با متجاوزان بعثی با خودش به همراه دارد اما از آن جا که این روزها یادآور روزهای تلخ خرداد ماه 68 است، پای هزار حرف نگفته او از خاطرات جمارانی اش می نشینیم.
از چه تاریخی به عنوان محافظ به جماران اعزام شدید؟
سال 1358 داوطلبانه وارد سپاه خمینی شهر شدم و پس از یک مدت کوتاه با یک گروه 18 نفره به بیت امام در جماران اعزام شدیم، فکر می کنم ما اولین یا دومین گروهی بودیم که از خمینی شهر برای حفاظت می رفتیم- خیلی از این 18 نفر در جبهه به شهادت رسیدند- من چند ماه اول را از محافظان اطراف خانه بودم اما بعد از چند ماه به محافظان حلقه اول پیوستم و تا آخر سال 59 در همان حلقه بودم تا اینکه خبر شهادت دوستان همشهری از جمله شهیدان مجیری و ابراهیمی و سبحانی را در جبهه ذوالفقاریه شنیدم و دیگر نتوانستم آن جا تاب بیاورم و به جبهه رفتم. این دور اول نگهبانی ام در بیت بود.
بار دومی هم در کار بود؟
بله 4-3 ماهی که در جبهه میمک بودم دو تا اتفاق ناگوار افتاد یکی شهادت شهید بهشتی و 72 تن بود و یکی دیگر شهادت شهید رجایی. بچه اولم به دنیا آمده بود و او را ندیده بودم، 15 روز مرخصی گرفتم و به خمینی شهر آمدم، روز سوم مرخصی ام بود که گفتند باید بروی جماران و من دوباره به مدت یک سال به بیت امام اعزام شدم، به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود، بازرسی ها و مراقبت ها خیلی بیشتر شده بود، یک سالی آن جا بودم، پدرم که فوت کرد به خمینی شهر آمدم و بعد هم عازم جبهه شدم تا زمان قطعنامه.
دراین بازرسی ها به مورد مشکوکی هم برمی خوردید؟
بله خیلی زیاد البته ما آخرین پست بازرسی بودیم یعنی بعد از این پست دیگر اشخاص آزادانه وارد بیت می شدند و ما اصطلاحا به آن خوان هفتم می گفتیم. شخص باید همه چیزش را در همان بازرسی های اول تحویل می داد. یک روز جوانی به پست من رسید که خودکار بسیار باریکی توی جیش بود، پرسیدم: چرا تحویل نداده ای؟ گفت: می خواهم حرف های امام را یادداشت کنم. گفتم: نمی شود، باید تحویل بدهی اما جوان اصرار داشت که خودکار را با خود ببرد تا اینکه پرسیدم روی کدام کاغذ می خواهی بنویسی؟ تو که کاغذ دنبالت نیست، این را که گفتم دیگر مقاومت نکرد، خودکار را تحویل داد و وارد بیت شد، موقع بازگشت هم نیامد امانتی اش را پس بگیرد، خودکار مدتی پیش من ماند، یک روز آن را گرفته بودم توی دستم و با آن بازی می کردم که متوجه شدم لوله جوهرش پر است از ساچمه هایی ریزتر از ماش، وقتی دکمه خودکار را فشار دادم یکی از ساچمه ها خورد سینه دیوار، فورا به حفاظت، اطلاع دادم و آمدند این اسلحه کوچک را بردند. در سال 60 وجود چنین اسلحه هایی خیلی عجیب بود.
مقامات بلند پایه کشور را هم بازرسی می کردید؟
به جز رییس جمهور و رییس مجلس و رییس قوه قضاییه همه را بازرسی می کردیم.
بازرس خواهر هم داشتید؟
بله حدود 10 تا خواهر هم بودند برای بازرسی خانم هایی که به ملاقات می آمدند. یک آسایشگاه در همان کوچه ای که خانه امام بود داشتیم که یک طبقه اش دست خواهران بود و یک طبقه هم دست ما و البته آيت الله هاشمي رفسنجانی هم که آن زمان رئیس مجلس بود خانه ای را در همان کوچه از سرهنگی اجاره کرده بود و به غیر از این 3 خانه هیچ خانه دیگری در آن کوچه نبود و هیچ اتومبیلی حق ورود به آن را نداشت، تمام رجال مملکتی هم سر این کوچه از ماشین پیاده می شدند. کوچه بزرگی که قبل از این کوچه بود 3-2 تا ایستگاه بازرسی داشت و برای همسایه ها هم کارت عبور و مرور صادر شده بود، حتی مهمان های همسایه ها را هم تلفنی با صاحبخانه چک می کردیم. جماران منطقه خوش آب و هوایی بود و اطراف آن پر بود از خانه باغ ها و منازل اشرافی. یکی از آسایشگاه هایی که دست بچه های شهرستان بود متعلق به منشی فرح بود، خانه ای هزار متری با استخر و فضای سبزی بزرگ.
از موقعیت جغرافیایی بیت امام بگویید؟
جماران یکی از محلات قدیمی تهران بود و ساکنین متدینی داشت. خانه ای که امام مستقر شده بود متعلق به امام جمارانی امام جماعت محل بود که بعد از ساختن مسجدی نو از آن محل نقل مکان کرده و امام در واقع خانه را از او اجاره کرده بود. دو تا خانه کوچک 60-50 متری پشت حسینیه قدیمی جماران بود که حالت اندرونی بیرونی داشت و به هم باز می شد. یکی از خانه ها که 2 تا اتاق و یک آشپزخانه داشت دست خانواده امام بود که توسط یک اتاق 9 متری به خانه دیگر راه داشت و آن طرف تنها یک اتاق 12 متری بود که محل ملاقات های خصوصی امام مثل دیدارهای سیاسی و خطبه های عقد و اسم گذاشتن روی بچه ها و دستبوسی ها بود، خیلی از رجال دنیا برای دیدار با امام به این اتاق می آمدند و روی زمین به شکل مسجدی می نشستند. ملاقات های عمومی هم در حسینیه انجام می گرفت. از این اتاق هم دری به بالکن حسینیه جماران باز می شد.
شما از آن ها بودید که موقع سخنرانی زیر بالکن می ایستادند؟
یکی دو بار همان ابتدای اعزامم رفتم اما بعد، از آن جا که من در بیت امام بودم و مرتب ایشان را از نزدیک می دیدم این فرصت را به دیگران می دادم.
سال هایی که در جبهه بودید به عنوان رزمنده در ملاقات های عمومی شرکت داشتید؟
بله، همان زمان که بعد از شنیدن خبر شهادت دوستانم در ذوالفقاریه از امام اجازه گرفتم که به این جبهه بپیوندم، به خمینی شهر آمدم و در قالب 3-2 مینی بوس راه افتادیم به سمت آبادان، تازه از اصفهان خارج شده بودیم که خبر دادند یک ملاقات عمومی برای رزمنده ها با امام ترتیب داده اند و قبل از رفتن به آبادان به جماران می رویم، بعد از دیدار و صرف ناهار خبر رسید که جبهه ذوالفقاریه نیازی به نیرو ندارد و بچه های خمینی شهر را به میمک بفرستید.
چه شد که شما به جمع محافظان حلقه اول پیوستید؟
محافظ ها به روز و بلکه به ساعت زیر نظر حفاظت اطلاعات آن جا بودند، بعضی محافظ ها را بعد از 6 ماه مرخص کرده و تعدادی دیگر را جایگزین می کردند و تعدادی را هم بنا بر تحقیقات و گزینش خودشان نگه می داشتند.
چه معیارهایی مدنظرشان بود برای انتخاب؟ وضعیت جسمی محافظان هم جزو شرایط بود؟
بله ولی بیشتر مسائل امنیتی مطرح بود و میزان ایمان، امانتداری و علاقمندی به امام مورد سنجش قرار می گرفت و البته وضعیت فیزیکی هم تا حدودی شرط بود. من آن زمان یک جوان 21 ساله بودم با اندامی متوسط.
مسوولیت محافظان با چه کسی بود؟
هر حلقه ای یک مسوول داشت، حلقه ما 10 نفره بود و سر حلقه مان یکی از بچه های تهران به اسم بابایی اما مسوول حفاظت کل یک روحانی بود به اسم آقای سراج که لباس شخصی می پوشید و اتفاقا اهل کوشک هم بود. آقای سراج توی عراق و فرانسه هم همراه امام بوده است. البته کلیت مسائل جماران با نظر حضرت امام بود مثلا یکبار قرار شد که برای محافظت، از نیروهای ارتش هم استفاده شود ولی امام مخالفت کرد و گفت: اولا که من نگهبان نمی خواهم ثانیا اگر قرار بر محافظت باشد، بچه های سپاه کافی اند.
امام در طول آن سال ها از خانه خارج نمی شدند؟
نه. خانه ایشان در حصار دو تا باغ بود یکی از باغ ها دفتر ایشان بود برای برنامه ریزی دیدار ها و اخذ وجوهات شرعی و پاسخ گویی به سوالات شرعی و ...و باغ دیگر محل زندگی حاج احمد آقا و خانواده اش بود که امام گاهی در این باغ ها قدم می زدند.
یعنی از سال 58 تا زمان رحلتشان از خانه بیرون نرفتند؟
مگر یکی دو مورد که لازم بود در بیمارستان بستری شوند. من هم اگر خودم آن جا نبودم باور نمی کردم. یکبار هم که من نگهبان پشت منزل امام بودم یکی از ساکنین محل از خانه اش بیرون آمد، در حیاط که باز شد 8-7 ماشین توی حیاطشان پارک بود که متعلق به خودش و پسرانش بود، از من پرسید: برای چه اینجا نگهبانی می دهی؟ گفتم نگهبان حضرت امامم. با لحن تمسخر آمیزی گفت: مگر می شود رهبر یک مملکت توی چنین خانه محقری زندگی کند، شما امام را فقط موقع سخنرانی با هلیکوپتر به حسینیه می آورید. گفتم من خودم در جریان کامل هستم و کلید کوچه ای که امام در آن سکونت دارد دست من است.
یعنی هیچ وقت لازم نمی شد امام به خارج از خانه بروند؟
امور مملکتی را به حاج احمدآقا می سپردند، حاج احمدآقا خیلی از شب ها به دیدار محرمانه با مسوولان می رفت و پیام های امام را به آن ها می رساند.
کمی از خصوصیات امام برایمان بگویید؟
بعضی اوقات که هنگام نگهبانی ساعت همراهمان نبود و می خواستیم ببینیم چقدر از نگهبانی مان مانده از روی کارهای امام تشخیص می دادیم. باغ کناری گود بود و ایوانی که امام در آن سکونت داشت از توی باغ کاملا مشخص بود و ما ایشان را راحت می دیدیم.
سفیدی صبح که می زد چه چله زمستان بود و چه تابستان امام حتما در اتاق را باز می کرد تا هوای تازه وارد اتاق شود بعد از آن 15-10 دقیقه پیاده روی و نرمش می کرد و برنامه بعدی اش بررسی روزنامه هایی بود که صبح به صبح برایش می آوردند، حداقل تیترهایش را می خواند، به غیر از آن تمام مراکز مهم مملکتی مثل مجلس، ریاست جمهوری، ارتش، سپاه و ... هر صبح بولتن خبری شان را با پیک مخصوص و پلمپ شده برای امام می فرستادند، بولتن ها در حضور خود ایشان باز می شد، یک رادیو هم داشتند که اخبار داخلی و خارجی را با آن دنبال می کردند.
تک تک بولتن ها را خودشان می خواندند؟
آقای انصاری مسوول این کار بود، مسوول آرشیو روزنامه ها هم انصاری بود. گاهی امام زیر تیتر یا مطلبی خط می کشید و یک مدت بعد به مسوول آرشیو می گفت: فلان روزنامه فلان تاریخ را بیاور و وعده و وعیدها را پیگیری می کرد. گاهی که اتفاق ناخوشایندی رخ می داد آقای انصاری رادیو را از دسترس ایشان دور می کرد اما آقا خیلی زود متوجه شده و می گفت: رادیو را بیاورید.
پیش آمده بود که هنگام رخ دادن اتفاق نا خوشایندی، ناراحتی و ابراز احساسات آقا را ببینید؟
امام کوه صبر بود و ما فقط گریه اش را هنگام عزاداری برای امام حسین (ع) می دیدیم. حاج آقا کوثری بعضی مناسبت های عزاداری به منزل امام می آمد بعضی اوقات هم در ملاقات های عمومی روضه خوانی می کرد.
هیچ وقت شاهد عصبانیت آقا بودید؟
یک روز مشغول نگهبانی بودم که دیدم آقای خلخالی که آن زمان حاکم شرع دادگاه های انقلاب بود نفس نفس زنان از ته کوچه می آید. خانه اش همان اطراف بود. گفتم: آقای خلخالی چرا اینقدر نفس نفس می زنی؟ گفت: تند آمده ام. گفتم: همه ایران از تو می ترسند تو از کی می ترسی که اینقدر رنگت پریده؟ گفت: من از این پیرمردی که اینجا نشسته می ترسم. وقتی به ملاقات رفت و برگشت، پرسیدم: چی شد؟ گفت: خدا خیلی به من رحم کرد، خدا می داند اگر غضب این پیرمرد کسی را بگیرد چه می شود؟ ظاهرا گزارشی به امام رسیده بود و امام آقای خلخالی را احضار کرده و توضیح خواسته بود.
اگر از محافظ ها خطایی سر می زد یا کم کاری دیده می شد، توبیخ می شدند؟
البته بچه ها همه عاشق امام بودند و حاضر بودند برای ایشان جان بدهند اما توبیخ هم بود مثلا یکبار آخرهای ریاست جمهوری بنی صدر بود، همان زمان که با آیت اله بهشتی درگیر شده بود و برای سخنرانی به میدان امام اصفهان هم که آمده بود، مردم کفش به طرفش پرتاب کرده بودند، یک روز قرار بود بیاید ملاقات امام، یکی از محافظین تهرانی گفت: امروز می خواهیم کمی بنی صدر را اذیت کنیم، نیروها را در 2 گروه 10 نفره به دو طرف کوچه تقسیم کرد و گفت: وقتی بنی صدر سر کوچه از ماشین پیاده شد من ایست خبردار می دهم و شما به جای ادای احترام صورتتان را برگردانید، این کار محافظین به گوش امام رسید، امام آقای انصاری را خواست و گفت: حتی اگر دشمن من هم وارد شود کسی حق بی احترامی ندارد چه برسد به کسی که هنوز رییس جمهور این مملکت است و دستور داده بود که توبیخ شوند. آقای انصاری هم میان نماز ظهر و عصر بلند شد و گفت: کسانی که در این کار دست داشتند فورا خودشان را به حفاظت اطلاعات معرفی کنند.
شما هم جزوشان بودید؟
نه من فقط شاهد بودم.
از امام چیزی به یادگار دارید؟
گاهی اوقات قرآن می بردم ایشان امضا می کرد و به دوستان هدیه می دادم، خودم هم یک قرآن با امضای امام دارم. یکبار هم یکی از بچه های خمینی شهر یک کفن آورد و گفت: ببر جماران تا امام برایم امضا کند؛ امام گوشه اش نوشت: روح اله الموسوی الخمینی. بعضی ها هم وقتی به ملاقات می آمدند از امام تقاضای هدیه می کردند و آقا هم به آقای انصاری می گفت: عبایی، چفیه ای چیزی برایشان بیاورد.
هدیه و سوغات هم حتما زیاد برای امام می آوردند؟
بله ولی نمی توانستند شخصا تقدیم امام کنند و باید به دفتر تحویل می دادند.
مسول نامه هایی که به امام می رسید چه کسی بود؟
آقای رسولی محلاتی مسوول هزاران نامه ای بود که روزانه به دفتر امام می رسید. نامه ها موضوعات مختلفی داشت از تقاضای وام و خانه و شغل گرفته تا تقاضای وقت ملاقات و ابراز محبت و ... آقای رسولی به همراه چند نفر دیگر کل نامه ها را مطالعه می کردند و یک لیست از آن تهیه کرده و صبح به صبح نامه ها را همراه با لیست دسته بندی آن خدمت امام می آوردند. امام یکی از نامه ها را تصادفی انتخاب کرده و به خط خودش پاسخ می داد و اگر نویسنده تقاضایی را مطرح کرده بود پس از تحقیق، خواسته اش اجابت می شد.
از کسانی که در بیت مشغول خدمت بودند چه کسی با امام رابطه نزدیک تری داشت؟
آقای انصاری یک روحانی بود که لباس شخصی می پوشید و تقریبا محرم امام و کلید دار بود همان جوانی که در حسینیه کنار صندلی امام می ایستاد و بلندگو را تنظیم می کرد. مرحوم توسلی هم مسوول تنظیم ملاقات های عمومی بود.
پزشک امام چه کسی بود؟
یک دکتر عارفی بود که تخصص قلب داشت و هر روز اول صبح می آمد امام را معاینه می کرد. امام برای او احترام زیادی قائل بود و همه دستورالعمل هایش را رعایت می کرد مثلا اگر می گفت: امروز نباید ملاقات داشته باشید، دیدارها را تعطیل می کرد. به طور کلی دیدارها و ملاقات ها بیشتر صبح ها انجام می گرفت و عصرها و جمعه ها امام ملاقات و دیداری نداشت. یک بخشی از وقتش هم صرف مطالعه و تالیف می شد.
مي گويند امام به نظافت خيلي اهمیت می داد. درست است؟
بسیار زیاد؛ هر وقت که دیدار داشت چه عمومی چه خصوصی و چه داخلی و چه خارجی حتما در مقابل آینه ای که بالای سر مبل، توی همان اتاق 12 متری نصب بود، محاسنش را شانه می زد، عمامه اش را مقابل آینه مرتب می کرد. لباس هایش را هم همیشه برای شستشو به خشک شویی می داد. اصلاح صورت آقا هم بیشتر با حاج احمد آقا بود.
روابط خانوادگی آقا چطور بود؟
آقا بیشتر اوقات با خانمش غذا می خورد، دخترها و نوه ها هر روز به دیدنشان می آمدند خصوصا خانم آیت اله اشراقی که خانه شان خیلی به بیت نزدیک بود.
امام برای خطبه عقد و اسم گذاری نوزادان شرطی هم می گذاشت؟
بله اگر مهریه از 5 تا سکه بیشتر بود و یا چیزی بود که ارزشی بیش از این داشت امام راضی به خواندن خطبه نمی شدند، بعضی ها از ایشان اطاعت می کردند و همان جا مهریه را کم می کردند بعضی ها هم کوتاه نمی آمدند و بر می گشتند. یک جمله هم بود که بعد از صیغه محرمیت به همه عروس و دامادها توصیه می کرد: "بروید با هم بسازید"
برای اسم گذاشتن روی بچه ها به نظر پدر و مادر رفتار می کرد مگر اینکه والدین از آقا می خواستند اسم انتخاب کند که در آن صورت اکثر دخترها را فاطمه نام می گذاشت و پسرها را عبداله.
هیچ وقت شد از امام بخواهید توصیه ای به شما بکند؟
امام چنان ابهتی داشت که همه را می گرفت، من فقط از آقا می خواستم برایم دعاکند. نفوذ کلام آقا به قدری بود که زبان رجال سیاسی دنیا هم در برابر ایشان بند می آمد. یکبار وزیر امور خارجه شوروی آمده بود دیدار و می خواست 4 تا جمله را از روی کاغذ خطاب به امام بخواند به لکنت افتاده بود.
عکس یادگاری با امام دارید؟
امام خیلی اجازه عکس گرفتن نمی داد مگر اینکه هیات وزیران و مسوولان می آمدند و ملاقات خصوصی داشتند که گاهی عکسی هم می گرفتند اما اینگونه نبود که مثلا امام بایستد و محافظان در اطرافش و عکس بگیرند.
خبرنگاران چقدر اجازه رفت و آمد داشتند؟
دوربین های صدا و سیما که همیشه آن جا مستقر بود و همه ملاقات ها و دیدارها را ضبط می کرد، خبرنگار خبرگزاری پارس (ايرنا) هم همیشه آن جا حاضر بود. البته خبرنگار ها در بعضی ملاقات ها اجازه ورود نمی یافتند.
بزرگترین درسی که از امام گرفتید، چه بود؟
محبت به مردم خصوصا طبقات فرودست جامعه و ساده زیستی امام؛ هیچ وقت نشد دو تا بشقاب سر سفره آقا باشد یک برنج و یکی خورش مثلا اگر قرار بود ناهار پلو و قرمه سبزی باشد، مواد خورش را قاطی برنج می پختند. یک خانم و آقایی در منزل امام خدمت می کردند، خانم مادر شهید بود و اهل قم و مرا خیلی دوست داشت، گاهی وقت ها از او می خواستم ته مانده غذای آقا را به نیت تبرک برایم بیاورد و او هم بیشتر اوقات این کار را می کرد.
چند خاطره بگوئيد؟
دعا می کنم زنده باشی...
اسفند 59 بود و من مدت یک سال بود که از محافظان امام بودم. یک روز خبر رسید که تعدادی از دوستان ما از خمینی شهر در ذوالفقاریه آبادان شهید شده اند، دیگر تاب ماندن نداشتم دلم می خواستم به جمع دوستانم در جبهه ذوالفقاریه بپیوندم، آن روز وزیر بهداشت به همراه معاونانش به دیدار امام آمده بودند و من دم در اتاق نگهبانی می دادم، ملاقات که تمام شد و مهمان ها دستبوسی کردند و رفتند من طبق روال همیشه به دستبوسی رفتم، مقابل امام زانو زدم، دستشان را بوسیدم و گفتم تعدادی از دوستانمان در ذوالفقاریه به شهادت رسیده اند و من دیگر طاقت ماندن ندارم، می خواهم بروم و شما دعا کنید شهید بشوم، به شدت گریه می کردم طوری که دست امام خیس شده بود، امام دست دیگرش را دوبار روی سرم کشید و گفت: دعا می کنم زنده باشی و به اسلام و انقلاب خدمت کنی.
یک نفر مرا کوبید سینه دیوار
بچه دومم مهدی تازه به دنیا آمده بود که از جماران مرخصی گرفتم وآمدم خمینی شهر، موقع برگشتن همسرم را به همراه مهدی بردم برای دیدار با امام اما توی ایست های بازرسی به خواهران بازرس معرفیشان نکردم، خواهران هم قنداقه بچه را باز کرده بودند و بعد هم به سرعت آن ها را فرستاده بودند برای دیدار و خانمم دیگر فرصت نکرده بود که قنداقه را ببندد، موقع دستبوسی لباس های بچه روی زمین ولو شد، من که کنار دیوار ایستاده بودم نگاه غضبناکی به همسرم انداختم، امام با آنکه همیشه نگاهش زیر بود و توی چشم کسی نگاه نمی کرد متوجه نگاه من شد و جذبه نگاهش طوری مرا گرفت که احساس کردم که یک نفر مرا کوبید سینه دیوار. وقتی همه رفتند و نوبت به من رسید، از امام معذرت خواهی کردم و گفتم که این خانم همسر من بود و من بابت ولو شدن لباس های بچه آن برخورد را کردم، امام تبسمی کرد و چیزی نگفت.
آهان! شهر عطااله اشرفی اصفهانی
عصر و غروب های جمعه تهران خیلی دلگیر است، یک عصر جمعه ای توی حال و هوای گرفته خودم در منزل حاج احمد آقا قدم می زدم و نگهبانی می دادم که یک دفعه در میان بیت و باغ باز شد و امام با لباس هایی یک دست سفید و محاسنی سفید و دست ها را به پشت گرفته وارد باغ شد، اول جا خوردم اما بعد که متوجه امام شدم دستشان را بوسیدم، امام خدا قوتی گفت و پرسید: از کجای اصفهانی؟ گفتم: از شهری که یک زمانی نامش سده بوده، بعد زمانی که شاه می آید برای کلنگ زنی دانشگاه صنعتی همایون شهر نام می گیرد و حالا به برکت انقلاب شده است خمینی شهر. تا اسم شهر را آوردم امام گفت: آهان! شهر عطاءاله اشرفی اصفهانی. گفتم اتفاقا بنده با ایشان هم محلی هستم و توضیح دادم که شهر ما سه محله دارد بعد هم از امام خواستم برای عاقبت به خیری ام دعاکند. از آن روز تا یک مدتی شارژ بودم و دیگر عصر های جمعه برایم دلگیر نبود.
اصفهانی برایمان "بِه" آورده است
در یکی از مرخصی ها موقع برگشت چون فصل به بود. یک جعبه به خریدم و به همراه مقداری گز و پولک به عنوان سوغات با خودم بردم. وقتی رسیدم و خانم حضرت امام را دیدم گفتم: حاج خانم برایتان مقداری سوغات آورده ام. حاج خانم گفتند: اصفهانی– من تنها عضو اصفهانی حلقه اول بودم و مرا به این نام می خواندند - چه آورده ای؟ گفتم: به. حاج خانم آن روز تشکر کرد و روز بعد که مرا دید گفت: اینقدر بوی به پیچیده بود توی منزل که امام گفت: حاج خانم امروز چه بوی خوبی پیچیده است و من گفتم: اصفهانی برایمان به آورده است.
حرف آخر؟
امام کارهای بزرگی کرد یکی از بزرگ ترین آن ها اتحادی بود که میان این همه آدم با فرهنگ ها، زبان ها، مذهب ها، قومیت ها، رده ها و سنین مختلف در این کشور ایجاد کرد.