در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
دیوارهایی کاهگلی که دوده هیزم هایی که گاهی روشن می شوند، سیاهش کرده است، تارهای عنکبوت روی تیرچه بلوک های سقف دهن کجی می کند و اینجا این پایین هم البته خبری نیست به جز آسفالتی سفت و خشن.
یک گونی پر از هیزم و در کنارش منقلی که کتری و قابلمه روی آن همزیستی مسالمت آمیزی دارند، چند قدم آن طرف تر نزدیک در، شیرآبی که از دل دیوار بیرون زده است و قمقمه ای که روزی چند بار پر می شود و ناچار است نقش چاهی را بازی کند که توی این اتاق پیدا نمی شود، آن روبرو تختی درب و داغان که صدای ناله هایش شب تا صبحِ این چاردیواری را پر کرده است و لحاف پاره پوره ای که وقتی نگاهش می کنی سرما می دود زیر پوستت.
گوشه بالای این به اصطلاح اتاق، دیواری که گویی حاجبی است میان همه اشیای این طرف با آنچه پشت این دیوار است و بوی تعفنی که از آن برمی خیزد از انسان بودن متنفرت می کند...
یک چاردیواری تاریک و نمور که با یک در آهنی به دنیای بیرون راه پیدا می کند. فکر می کنی اینجا کجا باشد؟ یک مسافرخانه بین راهی؟ اتاقکی کنج یک باغ؟ خرابه ای که روزی خانه ای آباد بوده است؟
نه، اینجا محل زندگی یک آدم است، یک پیرمرد 75 ساله ناتوان و تنها که از صبح تا شب و شب تا صبح اش قرین همین تیرچه بلوک ها و گونی چوب و تیر و تبر است.
یک عمر هیزم شکسته است و در تمام طول عمرش الفتی عجیب با چوب داشته است البته گاهی خشت مالی هم می کرده و به روایت بچه محل هایش چند سالی هم آشپز بوده است اما قضاوت اینکه چرا یک عمر سهمش از زندگی تنهایی و تحقیر بوده با ما نیست، خودش در این باره می گوید: "یک عمر9 را به 3 زدم اما نگرفت"
حتی خانه 40 متری اش را هم سال ها پیش به خاطر بیکاری فروخت و از آن روز به بعد به قول خودش از این خرابه به آن خرابه.
همسایه ای که گاهی برایش خرید می کند، دکتر والی زاده توی چهارشنبه بازار که او را رایگان ویزیت می کند و هم محلی ای که هر 15 روز یکبار او را به حمام کنار مسجد می برد، تنها کسانی اند که توی این دنیا به او محبت می کنند و البته گاهی اگر درد پا و آب و هوا اجازه بدهد و بتواند ساعتی را روی سکوی مسجد سر کند، رهگذری شاید دلش بسوزد و اسکناسی چیزی کف دستش بگذارد.
از بچگی تنها بوده است. این را خودش می گوید: "10 ساله بودم که مادرم فوت کرد و پدرم بعد از او 5 سال بیشتر دوام نیاورد، نمی دانم قبر پدرم کجاست، شهرداری او را توی تخته فولاد به خاک سپرد.
تنها خواهرم 3 تا بچه داشت که از آن ها فقط یکی مانده است او را هم نمی بینم."
مشکلی داشت که به خاطرش هرگز نتوانست ازدواج کند وگرنه بچه هایش امروز، پول شاید نه اما دست کم، کمی محبت خرجش می کردند.
اهالی محله شمس آباد خوزان خوب او را می شناسند همان پیرمرد آشفته حالی که همیشه پشته ای از چوب روی دوشش بود و تبری توی دستش. پیرمرد رنجوری که با تمام بی آزاری اش همواره مورد تمسخر و تحقیر بوده است و به گفته خودش هیچ لحظه شادی را در زندگی اش تجربه نکرده است. یک عمر با پشته چوب و تبرش از سرما و گرما گریخته است.
یک بار برای رییس جمهور نامه نوشت و چند وقت بعد از بانک ملی برایش فقط 25 هزار تومان پول رسید، کمیته امداد هم ماهانه 30 هزار تومان مستمری به او میدهد و این چاردیواری را هم کمیته برایش ساخته است که البته صاحب زمین قرار است همین روزها بیاید سر وقتش و همین سرپناه را هم از او پس بگیرد و همه ترس پیرمرد این است که دوباره ایام بی خانمانی اش فرا برسد.
پیرمردی که تمام زندگی اش یک گونی هیزم است و یک بیل بی دسته، یک قابلمه سیاه شده و یک کتری دوده زده و یک دنیا تنهایی.
پیرمرد خیلی چیزها ندارد، فرش ندارد، یخچال ندارد، اجاق گاز ندارد و رادیو و تلویزیون پیشکشش وقتی حتی ساعتی هم ندارد و البته او را چه حاجت به ساعت وقتی توی این چاردیواری دوده زده روز و شبش یکسان است. وقتی نور زرد رنگ و دلگیر یک لامپ 60 تنها نوریست که به سرتاپای زندگی اش می تابد...
پیرمرد خیلی چیزها ندارد مثل یک همدم، یک رفیق، یک برادر اما تنها یک آرزو دارد: اتاقی از خودش داشته باشد که در آن آسوده خاطر بمیرد. همین.
پیرمرد تبر را در هیات یک عصا به زمین می زند و از مقابلم رد می شود تا پا درون دخمه تاریکش بگذارد و این سخن پیامبر در ذهنم مرور می شود:
هر کس شب آسوده سر بر بالین گذارد در حالی که همسایه اش گرسنه باشد، مسلمان نیست.
از خانه من تا دخمه پیرمرد مگر چند دقیقه راه است؟ من به مسلمانی ام شک کرده ام...
و اين پيرمرد تنها بي خانمان شهر ما نيست...