نیم روز نوروز
نورزعلی و همسرش بهار و پسر دبستانی آنها تورج و دختر پنج ساله شان ترنج خانواده ای هستند از هزاران خانواده این دیار، سلایق، رفتار، دغدغه ها و مشکلات، شادیها و غم آنها همانند دیگران است با کمی اختلاف در بعضی مشخصات برجسته تر و برخی کمرنگ تر، ماجرای آنها ماجراهای زندگی است
و نگارش آنها، نگارش زندگی همه است ولی خواندن آنها مرور زندگی است. فایده آن این است که فیلم زندگی خود را این بار با دور کند مشاهده می کنیم. درست مانند زمانی که بدلیلی بدون وسیله نقلیه مسیری را که همه روزه طی می کرده ایم با پای پیاده می رویم و آنوقت می بینیم چه اماکن و فروشگاه ها و مناظر و افرادی در مسیر عبور ما هستند و ما از وجود آنها مطلع نیستیم و به آنها بی توجه بوده ایم در خواندن ماجراهای زندگی می توانیم به مثبت ها و منفی ها پی ببریم و به فکر چاره بیفتیم.
با همین هدف خانواده نوروز علی انتخاب شده که در شرایط مختلف قرار بگیرند و اعمال و رفتار و افکار آنها و دیگران که با آنها ارتباط برقرار می کنند و با خواندن آنها امکان مرور برافکار و رفتار های خود را بیابیم و اولین پرده نیم روز نوروز است که می خوانیم.
نزدیکی های صبح اولین روز سال نو است ، نوروز علی تو رختخواب این پهلو و آن پهلو می شود ، و منتظر زنگ گوشی همراه است که فرمان نماز بدهد آنچه گذشته یعنی ماجراهای روزهای قبل از عیدمانند خریدها و خانه تکانی و آنچه قرار است اتفاق بیفتد یعنی دید و بازدید ها و ترتیب و شکل آنها ذهنش را مورد تاخت و تاز قرارداده اند، با خود می گوید تا حالا که همه اش زحمت بوده، ظاهراً عید باید فرصتی برای استراحت و شادی باشد، اما انگار مثل بقیه مسائل دچار حاشیه ها شده است، حتماً کسانی که این جشن ملی را پایه ریزی کردند اهداف مشخص مانند دیدار اقوام و دوستان، خانه تکانی اماکن و دلها و کند کردن چرخ زندگی برای ایجاد بستر شادمانی و با همدیگر بودن و نو کردن رفتار ها و اندیشه ها را داشته اند نه ترویج تجمل پرستی و زرق و برق و چشم و هم چشمی و ایجاد کدورت و دلخوری. در این افکار است که بالاخره گوشی زنگ می زند و نوروز علی بلند می شود و با خود می گوید هر فایده ای عید نداشته باشد می شود بعد از نماز چرتی زد با این نیت پس از نماز به رختخواب بر می گردد.
اما طولی نمی کشد که بهار خانم می گوید زود بلند شوید که باید تا بعد ظهر به خانه تمام بزرگترهای فامیل برویم و اول از پدربزگ من شروع می کنیم و ناهار هم مامانم دعوت کرده است.
نوروز علی در حسرت خواب پس از نماز می ماند وبهتر می داند که نرمش کند تا صبحانه آماده شود.
در هنگام صبحانه در رابطه با ترتیب عید دیدن صحبت هایی بین زن و شوهر رد و بدل می شود و آقا تورج می گوید می خواهید اسامی اقوام و دوستان را به ترتیب سن بنویسم که نوروز علی می گوید فکر خوبی است ولی بهار خانم زیاد دنده راه نمی دهد و اعتقاد زیادی به برنامه ریزی ندارد.
بهر حال اهالی خانه لباسهای نوی خود را با نظر بهار می پوشند و به سمت اولین مقصد، خانه پدربزرگ بهار راه می افتند. به پدر و مادر بزرگ سال نو را تبریک می گویند ، مادر بزرگ تصمیم به پذیرایی دارد ولی پادرد این اجازه را به او نمی دهد و بهار و ترنج وارد عمل می شوند، چند تا بچه های پدر بزرگ مسافرت هستند و بقیه در گوشه و کنار استان زندگی می کنند ولی بهر حال اینجا نیستند، بچه ها همبازی ندارند و مشغول آجیل و شیرینی و اسکناس نویی که پدر بزرگ عیدی داده می شوند . . زمانی در سکوت می گذرد و بعد از خداحافظی آنها به طرف مقصد بعدی که منزل پدر و مادر نوروز است حرکت می کنند، سال نو را به پدر و مادر تبریک می گویند و بچه ها با به رخ کشیدن عیدی پدر بزرگ مادرشان درخواست عیدی می کنند. عمو مجید وارد می شود و بچه ها بشدت به او مشغول می شوند، مدتی می گذرد و به اشاره و تذکرات پشت سرهم بهار بالاخره نوروز علی که لحظاتی بود احساس آرامش و راحتی می کرد، اجازه مرخصی می خواهد که مادرش می گوید کجا؟ شما باید ظهر اینجا باشید و تک و تعارف های مادر و بهار شروع می شود و بهار می گوید باید چند جای دیگر برویم. ناهار هم که از بس شیرینی و میوه و آجیل می خوریم نمی توانیم بخوریم، بچه ها هم که سخت مشغول عمو مجید هستند نمی خواهند جای دیگری بروند، اما بهار دست بردار نیست و بالاخره خانواده نوروز علی خانه پدری را ترک می کنند و اولین دلخوری ها و غرو لندهای بچه ها شروع می شود. مقصد بعدی خانه عموی بزرگ است، وقتی وارد خانه می شوند، نوه های عمو را می بینند، هنوز وارد نشده اند که یکی از نوه ها گز تعارف می کند و نوه دیگر پشت سر او با جعبه شیرینی منتظر تعارف می باشد و نوه سومی دارد میوه ها را آماده می کند و صدای استکان و نعلبکی هم از آشپزخانه به گوش می رسد. نوروز علی با خود می گوید اینرا می گویند پذیرایی بدون وقفه و پی گیر ، اگر مدیران و خادمین مردم هم با همین سرعت و سماجت پی گیر امور بودند چه خوب بود و بی اختیار دچار رویا می شود و لودر و کمپرس و تراکتور و بیل مکانیکی و ماشین های آسفالت و مصالح را پشت سرهم می بیند که دارند همه خیابانها را می کشند، پارک می سازند، کتابخانه درست می کنند ،کوچه ها را آسفالت می کنند که صدای دختر بچه ای به گوشش می رسد که می گوید آقا بفرمائید چایی بردارید با شما هستم.
خانه بعدی خانه عمه است منزل او بزرگ است و در حیاط تا بی به چشم می خورد و نوه های عمه مشغول بازی هستند و بچه ها با خود می گویند، جانمی جان عید چه خوب است و مشغول بازی می شوند و عیدی و آجیل و شیرینی را فراموش می کنند . اما دیری نمی گذرد که مادر خود را دم درب می بیند که زود باشید برویم و هر چه آنها و عمه اصرار می کنند، بهار از خر شیطان پایین نمی آید، وقتی از خانه عمه خارج می شوند . در مقابل اعتراض بچه ها بهار می گوید اینهم برای رفع تکلیف آمدیم و گرنه نمی آمدیم و ترنج می پرسد رفع تکلیف یعنی چه، تورج که کلمه تکلیف را در کتابها و سخنان آقا معلم دیده و شینده می گوید تکلیف یعنی مشق و حل مسئله و پاسخ دادن به سوالات که آدمی بعضی از آنها را دوست ندارد انجام دهند و یکمرتبه دوزاری او می افتد و می گوید: یعنی مامان زورکی اینجا آمدی که مادر در جواب او می گوید پیراهنت را توی شلوارت بگذار.
به خانه دایی می رسند او یک مرد فرهنگی و اهل مطالعه است، اما در گوشه ای تعدادی کتاب خودنمایی می کند که معلوم می شود دایی آنها را به جای اسکناس عیدی می دهد و معتقد است که اسکناس ماندگار نیست. اما کتاب دوست همیشگی است، جالب اینکه بسیاری از کتابها از آثار نویسندگان و شاعران شهر خودمان است.
از هر خانه ای که خارج می شوند ، بهار گریزی به دکور و مبلمان و فرش و شیرینی و آجیل آنها می زند و مثلاً می گوید : مبلمانشان را عوض کرده اند یا روکش آنرا نوکرده اند ، آن فرش را تازه خریده اند ، رنگ پرده هایشان اصلاً خوب نیست و بقیه تعجب می کنند که مادر حواسش جمع چه چیزهایی است. خانواده نوروز علی در راه خانه پدر و مادر بهار هستند که می گوید: دیدی عمه ات چه فیسی می کرد و چقد منم منم می کرد ، خاله هم که اصلاً تعارف تو دهانش نیست، دخترش انگار با شوهرش اختلاف دارد که تورج به پدرش می گوید. بابا اینها غیبت نیست؟ آقا معلم می گوید غیبت خیلی بد است و پدر سری تکان می دهد و مادر می گوید چرا بند کفشت باز است؟ بچه ها می گویند هر جا که خوب است شما زود بلند می شوید و هر جا که خودتان می خواهید صحبت کنید ما خسته می شویم و یا آجیل و شیرینی می خوریم.
برای ترنج این سوال مطرح است که چرا اینقدر به آدم تعارف می کنند ،اگر دوست داشت بر می دارد و می خورد و اگر نه می گوید نمی خواهم ، چرا بعضی ها میوه ای را پوست می کنند نصف آنرا می خورند و چرا گز و شیرینی خود را کنار بشقاب می گذارند که بعداً دو باره به ظرف اصلی برود آیا کثیف نمی شود، از مادرش می پرسد چرا خیلی تعارف می کنند؟ و مادرش می گوید احترام می گذارند اما ترنج چیزی از کار بزرگترها نمی فهمد.
اذان ظهر را می گویند که به خانه پدر و مادر بهار می رسند، مادر بهار در آشپزخانه مشغول است و بچه ها بلا فاصله به آنجا می روند بچه ها پس از عید مبارکی برمی گردند و بهار معلوم است گزارش صبح تاکنون را می دهد و نوروز و پدر بزرگ و بچه ها به جان شیرینی و آجیل و میوه ها می افتند.کم کم ترنج احساس دل درد می کند ولی چیزی نمی گوید و بالاخره گریه می کند و می گوید دلش درد می کند، بهار و مادرش از نورز می خواهند بچه ها را به اورژانس ببرد و نوروز در انتهای نیمروز نوروز سراز اورژانس در می آورد و بچه های دیگری را آنجا می بیند که دل درد دارند و دکتر دلیل را پر خوری و بخصوص مصرف آجیل در بچه ها می داند و به پدر و مادر می گوید نگران نباشید و توصیه هایی می کند.