بوی کاهگل، بوی عید

ارسال در سایرعناوین

 بوی گُل و کاهگل درهم آمیخته بود. نفس بلندی کشیدم و چشمانم را بستم. بوی باران و خاک و گُل را در ریه هایم فرو دادم. از روی چهار پایه چشمم به بی بی افتاد. پارچه را از روی گندم ها جمع می کرد تا نم نم باران تن سبزه ها را صفا دهد. وای چه هوای خوبی بود، روح را نوازش می داد و مرا به دوردست ها می برد.

 

- ایران، ایران...

از جا پریدم.

بله بی بی. من اینجام.

- چرا رفتی رو چارپایه؟

می خوام پرده ها را نصب کنم.

- بیا پایین، زود باش. این کارِ اسفندیارِ .

بی بی! زن عمو بیاد میگه چرا هنوز پرده ها رو زمینه...

- طوری نیست، حرف و ناسزا بشنوی بهتراز اینه که اتفاقی برات بیفته.

به اصرار بی بی از روی چهارپایه پایین آمدم.

– بیا دختر چند تکه لباس نوزادی برات دوختم.

دستت درد نکنه بی بی.

چادرش را روی سرش انداخت. گنجشک هایی که به هوای سبزه ها آمده بودند را کیش کرد:

- دیگه سفارش نکنما. مواظب خودت باش.

یک دفعه دلم درد گرفت. صورتم را جمع کردم:

آخ.

بی بی برگشت.

- چیزی شده بی بی؟

نه! چیزی نیست. شما برو.

این روزهای آخر این دردها برایم عادی شده بود. لباس ها را زود توی کمد قایم کردم که چشم زن عمو بهش نیفتد وگرنه دوباره سرزنش هایش را از سر می گیرد.

باران بند آمده بود. قطرات باران از لبه بام هنوز چک چک می کرد. تخم مرغ هایی که رنگ کرده بودم را داخل کاسه سفالی آبی رنگ چیدم. روی طاقچه کنار آینه و قرآن گذاشتم و آمدم بیرون توی آفتاب ایستادم.

اسفندیار وارد شد و در حیاط را بست.

- سلام

سلام، خدا قوت.

- چرا اینجا ایستادی، سرما می خوری.

نه! هوا خیلی خوبه.

کنار حوض دست هاش را شست.

- بی بی را تو راه دیدم، گفت نذارم کار سنگین بکنی. تا تو چای را بیاری من پرده ها را آویزون کردم.

به طرف اتاق رفتم.

اسفندیار فقط خیلی زود که مادرت نفهمه.

چشم به هم زد.

- باشه.

***

صبح با صدای غرغر زن عمو بیدار شدم:

- خجالت هم خوبه! زن که تا لنگ ظهر بخوابه، شوهرش باید خودش چاشت کنه. اسفندیار با چشم و ابرو به من اشاره کرد که چیزی نگویم.

به طرفش رفتم: چرا بیدارم نکردی؟

آروم گفت: دلم نیومد.

بقچه غذایش را تند تند بستم و دادم دستش.

دست روی دستم گذاشت: مواظب خودت باش.

صدای زن عمو از توی حیاط مرا از جا پراند: اگه عشوه و غمزه هات تموم شده بیا می خوام خمیر درست کنیم نون بپزیم.

اسفندیار نگاهی به مادرش انداخت.

–چیه؟ نترس طوریش نمیشه. نازاشو برا ما آورده. اگه ما نبودیم معلوم نبود حالا کجاها بود. فکر کردی پس ما چطوری شماها را زاییدیم؟

اسفندیار چیزی نگفت و از خانه بیرون رفت اما مادرش همچنان غر می زد: این قربونِ از خدا بی خبر فکر کرده من پسرم را از سر راه آوردم. اگه از ترس خدا نبود، می دونستم چیکار کنم که بفهمه دنیا دست کیه؟ بذار این زبون بسته دنیا بیاد...

اگرچه اینم مثه پدرش شانس و اقبال نداره، به دنیا میاد یه بقچه هم نیست دورش بگیریم. بمیرم برا پسرم تا کی باید رو زمینای این و اون کار و به هیچ جا نرسه.

دو تا بالش گذاشتم پشت قدح و نشستم. آب را داخل قدح ریخت و هی آرد اضافه کرد. نفسم به شماره افتاده بود اما جرات نداشتم حرف بزنم.

***

تنور را با چوب خشک پر کردم. کمی نفت ریختم و کبریت کشیدم. تنور روشن شد. شعله تنور زیاد بود. دستم را جلوی صورتم گرفتم. بچه خیلی تکان می خورد. دل دردم بیشتر شده بود. صدای کوبه در که بلند شد، نفس راحتی کشیدم، بی بی هر روز این موقع یک سری به من می زد. فقط خودش بود که پشت زبون این زن بر می آمد. عرق روی پیشانیم را پاک کردم و رفتم طرف در: سلام بی بی

- سلام. چرا نفست پیچیده تو دلت؟

چیزی نگفتم و سریع آمدم دو زانو کنار قدح خمیر نشستم تا چونه بگیرم.

بی بی دستش را به شانه ام زد: پاشو دختر بروچایی بیار. من خمیر رو چونه می کنم و چشمکی به من زد.

صدای بی بی می آمد: صدیق از خدا بترس. اینقدر این دخترا اذیت نکن. تو که می دونی کس و کاری نداره. پسرتم که خیلی می خوادش. پس چه مرگته؟

- من چیکارش کردم؟ بد کردم از تو کوچه ها جمعش کردم. اگه می خواستم مثل اون خدا نشناس باشم که باید به پسرم می گفتم بیرونش کنه. ناز و غمزه هاش برا من بدبخت و پسرمه و الا داییش که همه کس و کارش بود که با یه تیکه زمین عوضش کرد. من می خواستم این دختر را بگیرم که یه چیزی دست پسرم را بگیره وگرنه تو که خودت می دونی هزار تا دختر اصل و نصب دار قربون اسفندیار می رفتند. تو هم نمی خواد اینقدر لی لی به لا لاش بذاری مگه جوونیا خودمون یادت رفته؟

بی بی آرام حرف می زد که من نشنوم اما زن عمو هیچ وقت ملاحظه مرا نمی کرد و هر روز خدا این حرف ها را مثل پتک توی سرم می کوفت. هر چی می کشیدم از دست دایی قربون بود. او اول شرط مادر اسفندیار را قبول کرد و بعد که دید اسفندیار خیلی خاطرم را می خواد نقشه زمین را کشید.

بوی نان تازه مشامم را نوازش می داد. قوری را از کنار منقل برداشتم. استکان ها را پر کردم. یک کاسه توت خشک کنار سینی گذاشتم.

صدای زن عمو دوباره بلند شد: ایران، ایران! کشمش و شکر هم بیار. می خوام کماج بپزم.

– باشه الان میارم.

از پله های ایوان پایین آمدم. چند تا از توت ها را با دستم خرد کردم و ریختم داخل حوض برای ماهی  قرمزهایی که توی آب بازی می کردند. شبنم روی گلدان های شمعدانی چشمک می زد وحال خوشی به آدم می داد. چشمم به ماهی ها بود که یک دفعه پایم روی صابون رختشویی کنار لگن رختی رفت و پهن زمین شدم. سینی استکان یک طرف و من هم یک طرف. بی بی و زن عمو از اتاقک نون پزی بیرون دویدند.

بی بی دو دستی زد توی سرش: یا فاطمه زهرا! یا ابوالفضل!

–"وای که تو دختر چه قدر بی دست و پایی" این را زن عمو گفت و دوید طرفم. خودم را از ترس جمع و جور کردم. بی بی دست زیر کتفم انداخت: دخترجون! چیکار کردی؟ چی شد؟

ناگهان درد تمام تنم را گرفت و فریاد کشیدم.

بی بی داد زد: وای خدا مرگم بده. نکنه دستت شکسته؟

دندان هایم را روی هم فشار دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم.

زن عمو کنارم نشست: بی بی! دستش که نیست، دردش گرفته.

سرم را تکان دادم و باز جیغ کشیدم. وقتی چشم باز کردم چشمم توی چشم بی بی افتاد. دستش را روی سرم کشید. لحاف را بالاتر آورد.

لحاف را پس زدم: وای بی بی گرممه. کرسی خیلی داغه.

دوباره درد شروع شد. دست بی بی را محکم فشار دادم. همسایه ها دور تا دورم نشسته بودند؛ سلیمه، بتول، هاجر، کبری  هر کدوم حرفی می زدند. صدای بتول را شنیدم که می گفت: بی بی! نکنه بچه برگشته.

بی بی گفت: به جای این حرف ها دعا بخونید. صلوات بفرستید.

از گوشه چشمم اشک می آمد: یا فاطمه زهرا مُردم...

بی بی همه کاره ده بود؛ قابله، آرایشگر. خیر خواه همه بود و همه هم ازش حساب می بردند. اگر جانبداری های بی بی از من نبود، زن عمو بعد از آن خیانتی که دایی کرد اصلا اجازه نمی داد اسفندیار با من زندگی کند. تا صیغه عقدمان را نخواندند هم اسفندیار نگذاشت مادرش از جریان بویی ببرد، می دانست اگر بفهمد زمینی در کار نیست، نمی گذارد ما به هم برسیم.

آخرین روز اسفند بود. باران تندی می بارید. درد تمام وجودم را گرفته بود. دور و برم خلوت تر شده بود. بی بی به کمرم روغن می مالید و ذکر می گفت.

من ناله می کردم: بی بی ! مُردم. تو رو خدا به دادم برس.

چشمم تازه گرم شده بود که از شدت تب از خواب پریدم. حس می کردم اسب ها به طرفم می آیند و زیر دست و پایشان له می شوم: بی بی ! بی بی ! کمکم کن. اسب ها دارند لهم می کنند، کمکم کن.

صدیق اشک می ریخت. بی بی دستمال خیس می کرد و روی پیشانی ام می گذاشت. هاجر، اسفند دود می کرد و صلوات می فرستاد. همه تسبیح به دست بودند، ذکر می گفتند. هر بار که از فشار درد غش می کردم با کاه گل به هوشم می آوردند.

بی بی که با صدای بلند گفت: یا جناب علی! فهمیدم بچه ام پسر است. چشم که باز کردم، بچه تو بغل زن عمو بود: چشمت روشن، کاکل زریت به دنیا اومد. داییت برات سیسمونی و قباله زمین را فرستاده.

باورم نمی شد نه مهربانی زن عمو را و نه مهربانی دایی را.

زن عمو کودکم را زیر سینه ام قرار داد و پیشانی ام را بوسید: داده به پسرش شکرا... آورده.

اسفندیار توی چارچوب در ایستاده بود. با دست اشک های صورتش را پاک کرد. بی بی رو به اسفندیار گفت: بیا بچه ت را ببین خدا را شکر قدمش خیر بود. هر دو به کودکمان نگاه می کردیم و اشک می ریختیم.

زن عمو پیشانی اسفندیار را بوسید: مبارکت باشه پسرم. اسمش رو چی میذاری؟

اسفندیار خندید: خودش اسمش را آورده، نوروز نوروزعلی.