يك اتفاق ساده

ارسال در سایرعناوین

khandehنمي دانم چرا بعضي وقت ها يك كار معمولي را هم كه مي خواهي انجام بدهي آخرش به يك بامبول ختم مي شود ؛ همين جرياني كه برايتان تعريف مي كنم يك اتفاق ساده است كه براي هركس مي تواند بوقوع بپيوندد اما براي من ...

 

چند روز پيش هواي مطالعه گلستان شيخ اجل به سرم زد اما هر چه گشتم، نيافتم ؛ اين روزهاي مانده تا سال نو هيچ چيز سر جاي خودش نيست ، عيد است و رفت و روب و به هم ريختگي . پس از ساعتي كُنج وكاو ، بالاخره آن را پشت كمد لباس پيدا كردم و آن هم با چه وضعي! آري كودك دلبندم از گلستان به عنوان دفتر نقاشي استفاده كرده بود و با استفاده از آبرنگ مناظر بس بديعي در آن بوجود آورده بود و من هم بدون آن كه جرأت كنم حرفي بزنم، شروع به خواندن همان مقداري از گلستان كه باقي مانده بود كردم تا رسيدم به اينجا كه "ده درويش بر گليمي بخسبند و دو ... در ...  نگنجند." هرچه به خودم فشار آوردم نتوانستم بفهمم كه اين دو كلمه چه بوده است و منظور شيخ اجل كه (چه كسي). با يكي از دوستانم كه ليسانس ادبيات است و خانمش هم هفت – هشت تائي خواهر دارد تماس گرفتم و موضوع را در ميان گذاشتم نمي دانم چه پيش آمده بود و چرا فنرش در رفت و با صدائي كه به فرياد شبيه بود چند مرتبه گفت: "همريش است، همريش است ... ، سعدي مي خواسته بگويد ده درويش بر گليمي بخسبند و دو همريش در خانه اي نگنجند." گفتم:"اي بابا! ولمون كن ، تو هم وقت گير آورده اي؟!" گفت : "باور كن ؛ بنده دارم مقاله اي در اين زمينه مي نويسم و اين نظريه را در حد قانون اول نيوتن در جهان مطرح خواهم كرد كه باجناق قوم و خويش نيست، دشمن قسم خورده است ." مي خواستم كلامش را قطع كنم كه گفت :"مگر قديمي ها نگفته اند كه «چهل تا همريش اگر در جائي (از آوردن نام آن جا معذورم) باشند يك شغال پاره شان مي كند" يا "نون و پنير غذا نمي شود و همريش قوم و خويش" يا... گفتم:چرا. گفت:"مگر تو هميشه نمي گوئي سخن قديمي ها را بايد با طلا نوشت؟!" گفتم:چرا. گفت :"خوب ديگر. اصلا همين سعدي عزيز مگر در همين گلستان پاره پوره شما نگفته:"دشمن چون از هر حيلتي فرو ماند سلسله دوستي بجنباند و به دوستي آن كند كه صد دشمن نتواند" گفتم:"من هنوز به آن جايش نرسيده ام ولي چه ربطي دارد؟" گفت :"اتفاقا در آن جا هم منظور سعدي همين موجود است كه از راه دوستي وارد مي شود و پدر آدم را در مي آورد." گفتم :"من كه الحمد لله با باجناق هايم تا كنون مشكلي نداشته ام و بيشتر دوست بوده ايم تا ..." نگذاشت حرفم تمام شود و گفت :"از بس ساده اي جانم ، از بس ساده اي ."

ديدم بد جوري دارد روي مخ من كار ميكند و الان است كه فرضيه مهمل خودش را در ذهن من ملكه كند و ميان من و باجناق هايم را شكر آب كند  براي همين  بهانه كردم كه دارند زنگ خانه را مي زنند وگوشي را قطع كردم.

بنده هيچ موضعي درمورد عرايض دوست فرهيخته ام نمي گيرم اما اعتقاد دارم هر رابطه اي اگر درست و بر اساس احترام متقابل شكل بگيرد مطمئنا دوام خواهد داشت و حرف و حديث هم در آن بوجود نخواهد آمد.