دستگیری کار تو نیست

ارسال در در شهر

روزی ابوسعید همراه با مریدان خود در خانقاه نشسته بود که مرد مستی وارد شد و اشک ریزان و بی قرار شروع به سر و صدا کرد، شیخ از روی دلسوزی به سراغ وی رفت و خواست آرام شود و مشکلش را بگوید تا او را دستگیری کند.

هان ای مست اینجا کم ستیز     از چه می باشی به من ده دست خیز

مست که این سخنان را از شیخ شنید به او گفت: دستگیری کار تو نیست، برو به فکر خود باش و مرا با خدای خود تنها گذار

مست گفت: ای حق تعالی یار تو       نیست شیخا دستگیری کار تو

بوسعید با شنیدن این حرفها دگرگون شد و به خاک افتاد و درسی نو گرفت و متوجه شد که تنها باید به حق پناه برد و انتظار دستگیری از او را داشت نه بندگان خدا که خود مخلوقی بیش نیستند.